87/2/21 8:48 ع
بیچاره هرجا رفته بود خواستگاری جواب رد بهش داده بودن. خسته شده بود و دیگه جایی نمیرفت. شاید بدش نمی آمد یه دختری پیدا بشه و بیاد خواستگاریش.
دلش خیلی چیزها می خواست ولی جرأت گفتنش را نداشت.
وقتی مجروح بود وصیت کرد برایش حجله خوبی بسازند و بگذارند لا اقل یه هفته سر کوچه باشه. اما از شانس بدش خانم پرستار او را نجات داد . . .
او هنوز هم خیلی چیزها را می خواهد. اما حالا حیا می کند و خیلی چیزها را نمی گوید . . .
نوشته شده توسط :مرتضی::نظرات دیگران [ نظر]